۱۳۹۹ بهمن ۳۰, پنجشنبه

...

بچه که بودم آوارگی همان کارت آبی ام بود و آوارگان فلسطینی که دائم‌ در تلویزیون ایران نشان می دادند. فکر می کردم‌ آوارگی یعنی بدبخت، بیچاره، بی خانه. نمی دانستم آوارگی تا پایان عمر یقه خودم‌ را می گیرد، بی خانه‌گیِ همیشگی با من خواهد بود. نمی دانم دنیا دارد بیشتر به کدام سمت می رود که بی خانه ها دارند هر روز بیشتر می شوند. من، منی که خودم یکی از همان ها هستم، از همان بی‌خانه‌ ها، با دیدن فیلم‌ها و تصویرهای آدمهای در حال فرار از آنچه وطن می خوانند بغض می کنم، گریه می کنم. دریاها پر از جسد آدمهایی است که می خواستند خانه بهتری پیدا کنند، کمپ ها پر از بچه هایی است که مفهوم خانه را نمی دانند، مرزها، این خط های باریک روی نقشه، چقدر بزرگ‌ می شوند وقتی داری تلاش می کنی فقط ازش بگذری و می گذری یا نمی گذری. تکه ای اینجا، تکه ای آنجا، چه کسی تکه های ما را جمع می کند. چه کسی مرا از دهان‌ ماهی ها و کوسه ها می کشد بیرون، چه کسی مرا از یخچالها بیرون‌ خواهد کشید. چه کسی مرا از زیر چرخهای قطار بیرون خواهد کشید. چه وقت این آوارگیِ مدام رهایم خواهد کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر